سه‌شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۶
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دوچرخه > یاسمن مجیدی: همین‌جا روی زمین نشسته‌ام و به چینی هزارتکه‌ی قلبم می‌نگرم. این‌جا که عابری بی‌حواس، هنگام عبور از کنارم، به من تنه زد و رفت. همان لحظه به او گفتم: «این‌همه عجله برای چه؟ آخر نگاه کنید چه کردید!» اما او برنگشت که پشت سرش را نگاه کند.

این قلب من است؟

این‌جا نشسته‌ام و خُرده‌شکسته‌های دلم را از زمین جمع می‌کنم. آن‌ها را کف دستم می‌ریزم و از عابران می‌پرسم: «کجا دل شکسته‌ی آدم را بند می‌زنند؟ کسی می‌داند؟ بدون قلب کوچکم کجا بروم؟»

  • بدون قلب کوچک کجا بروم؟

بندزن می‌گوید: «سرم شلوغ است. قلبت را بگذار همان‌جا کنار قلب‌های شکسته و برو تا نوبتت شود.»

بروم؟ مگر آدم قلبش را همین‌طور می‌گذارد و می‌رود؟

قلبم شبیه به پازل هزارتکه‌ای است که باید قطعه به قطعه‌ی آن را کنار هم بچینم و هرتکه را درست سرجای خودش بگذارم تا شبیه روز اولش شود.

شروع می‌کنم. با دقت و وسواس زیاد این کار را انجام می‌دهم. ساعت‌ها می‌گذرد اما کار که تمام می‌شود می‌فهمم چیزی که شکست دیگر شبیه به روز اولش نمی‌شود. آرام و بااحتیاط، آن را به قفسه‌ی سینه‌ام برمی‌گردانم و چندثانیه‌ای منتظر می‌مانم. یک، دو، سه، چهار... نه، نمی‌تپد!

نکند قطعه‌ای را درست نچسبانده‌ام؟ نکند تکه‌ای گم شده باشد؟ من بدون یک قلب سالم و تپنده چه‌طور به زندگی‌ام ادامه دهم؟

  • نبضم نمی‌زند! قلبم نمی‌تپد!

اسمم را در صف انتظار پیوند عضو نمی‌نویسند. می‌گویند شما مشمول دریافت آن نمی‌شوید. من از ادامه‌ی زندگی باز مانده‌ام!

سرم را از پنجره‌ی بیمارستان بیرون می‌برم. چشم‌هایم را می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم. بینی‌ام می‌خارد. انگار کسی قلقلکش می‌دهد. چشمم را که باز می‌کنم پروانه‌ی کوچکی را روی نوک بینی‌ام می‌بینم. پروانه به‌آرامی می‌پرد و روی انگشتم می‌نشیند. متوجه می‌شوم شکاف کوچکی در بال ظریف و زیبایش هست.

- تو چه‌طور پرواز می‌کنی؟ بالت چه شده؟

- روزی مجذوب گل سرخی بودم و از عطر او مدهوش. روزهای بسیاری دور سرش چرخ می‌زدم و در وصفش شعرها می‌سرودم. اما او یک روز با خارش مجروحم کرد و بالم را شکافت. حالا دیگر به‌خوبی گذشته پرواز نمی‌کنم، زود از نفس می‌افتم، زود خسته می‌شوم. از خستگی است که روی انگشتت نشستم.

سپس بال می‌زند و با بی‌رمقی از من دور می‌شود.

  • بیا از این‌جا برویم

برمی‌گردم به جایی که دلم چند روز پیش آن‌جا شکسته بود. برگشته‌ام تا شاید تکه‌ی گم‌شده‌ای پیدا کنم و از نو تکه‌ها را کنار هم بچینم. اما اتفاقی دیگری توجه‌ام را جلب می‌کند. درست همان‌جا، دختری شبیه به خودم می‌بینم. دختری که ایستاده و تکان نمی‌خورد. او فقط به رو به‌رو خیره شده است.

نزدیک می‌شوم. او شبیه من نیست، خود من است. منم که هنوز در آن لحظه، در آن مکان، جا مانده‌ام. منم که از آن‌چه برایم اتفاق افتاده عبور نکرده‌ام. روحم هنوز در گذشته جا مانده است. در آن روز و در آن اتفاق. دست روحم را می‌گیرم.

 او را به گرمی در آغوش می‌کشم. در گوشش می‌خوانم: «بیا از این‌جا برویم. بیا دوباره به زندگی برگردیم.

کسی برای ترمیم دلی که شکست، باز نخواهد گشت. دیر است، باید برویم.»

حس می‌کنم روحم به جسم خالی از زندگی‌ام برگشته است. صدای قلبم را می‌شنوم که دوباره می‌تپد.


اِنّما اَنتَ بَعضُ ایّامِک، فکُلُّ یَومٍ یَمضیِ عَلَیکَ یَمضیِ بِبَعضِکَ

این را بدان که وجود تو همان شمارش روزهای عمر تو است، هر روزی که بر تو بگذرد قسمتی از وجود تو را به همراه خود می‌برد! (شرح غرر، ج ۳، ص ۷۷)

کد خبر 659130

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha